گرگ عاشق شده بود
عاشق طعمه اش
نزدیکش شد
بوییدش
بوسیدش و
با دندان گلویش را درید
افسوس
ذات احساس نمی شناسد
♦♦---------------♦♦
گرگها این روزها دیگر شکار نمیروند
بلکه دل به نی چوپان سپرده اند و گریه میکنند با گرگها گشتيم
با ببرها خورديم، با شيرها نعره كشيديم و شب باكفتارها دربيابان خوابيديم
ولي افسوس كه عاقبت، خود، شكار خرگوشها شديم
♦♦---------------♦♦
گرگــ ها را دوستـــــ دارم
مرگــــ را می پذیرند
امـــا
تن به قلاده نمیدهند
♦♦---------------♦♦
شیرها ادعا میکنند سلطان جنگلند
ببر را قوی ترین حیوان دنیا میدانند
اما خنده ام میگیرد وقتی میبینم به دستور یک انســـان در سیرک بالا و پایین میپرند
ولی گرگ رام نمیشد
برای کسی عوض نمیشود و
همه میدانند بازی کردن با گرگ حکمش مرگ است
♦♦---------------♦♦
گرگ با همنوعانش شکار میکند
خو میگیرد ، زندگی میکند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است
که شب هنگام خواب
با یک چشم باز میخوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است
♦♦---------------♦♦
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
♦♦---------------♦♦
سگ نگاه خنده داری به گرگ کرد و گفت،،، آهویت را ربودم
آیا باز هم میگویی گرگها برترند؟؟؟
تواگرعرضه داشتی آهویت را حفظ میکردی
گرگ،لبخندی زدو گفت
من ( خدای ) غرورم
رقیب ببینم نمیجنگم
پا روی عشقو احساسم میگذارم ومیدان راخالی میکنم
آهویی که به سگ چشمک بزند
لیاقت ندارد زیر سایه (( گرگ )) زندگی کند
حقش آن است خوراک همان سگ شود
oOoOoOoOoOoO
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟
اصلاً بگذار از اول برایت بگویم
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی... میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد... دست سوختهام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم
باتردید گفتم:
مادرجان، اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد، نه؟
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت، انگار که حساب کار دستش آمده باشد، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی، گم کرد
عشق چیز عجیبیست دخترکم، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش... عشق اما خطرات خاص خودش را دارد، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری، گاهی از خوشی هایت، گاهی از خودت، گاهی از جوانیات
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است... برای بعضی ها هم بدست آوردن... اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد... گاهی ناخن های دستشان را، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند... گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند، دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند
گاهی نمیخرند، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود ! تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد... دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی
لبخندی زدم، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... عاشقی چقدر به من نمی آمد، موهایم را بافتم، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم، برای بزرگ شدن زود بود... خیلی زود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
نازنین عابدین پور